
دیشب داشتم به دیوارای اطرافم دست می کشیدم و حس می کردم زیادی بلندن و زیادی غیرقابل نفوذ. یاد سباستین و غول فردریک بکمن افتادم. سباستین پسری بود که دور سرش یه حباب شیشه ای بزرگ داشت و نمی تونست با مردم راحت ارتباط برقرار کنه.

دیشب داشتم به دیوارای اطرافم دست می کشیدم و حس می کردم زیادی بلندن و زیادی غیرقابل نفوذ. یاد سباستین و غول فردریک بکمن افتادم. سباستین پسری بود که دور سرش یه حباب شیشه ای بزرگ داشت و نمی تونست با مردم راحت ارتباط برقرار کنه.
یه هفته کامل گذشت اومدم بگم اوضاع از چه قرار بود تو این محیط جدید. بعد ثبت نام و کلی بالا پایین شدن، از شنبه هفته قبل رفتم سر کلاس.

نمیدونم قضیه چیه که ۸۰ درصد آدمایی که می شناسم می خوان ازم محافظت و مراقبت کنن. حس می کنم دارم کار اشتباهی انجام میدم یا هم که خیلی دست و پا چلفتی هستم که مردم حس میکنن نیازه مراقبم باشن.

دیروز داشتم فراخوانا رو نگاه می کردم چشمم خورد به فراخوان نقاشی صلح کودکان که طبق معمول برگزار کنندش ژاپن بود. بعد امروز صبح دیدم میکی کاوامورا بهمون میل داده تا ساعت برنامه رو یاد آوری کنه. زدم تو پروفایلش و عکسشو نگاه کردم.
ببینین تو اون ستون داخل دستش نوشته: May peace prevail on Earth

شاید بهشت همین روزاست. همین روزایی که میتونم توشون عشق و محبت رو حس کنم.
شاید بهشت قاصدکه. همون قاصدکی که زیر درخت اقاقیای خوش عطر و بو در اومده و منتظره من فوتش کنم تا بره دنبال آرزوهام.

تابستون امسال خیلی برام عجیب گذشت. اولش که با جنگ شروع شد و بعدش برای من کلی اتفاق دیگه افتاد. یسری از دوستام ولم کردن... و به یسریای دیگه اونقدر نزدیک شدم که تو خواب هم نمی دیدم... جایزه گرفتم... اعتبارمو از دست دادم... بابا بزرگ مریضی بدی گرفت و ما تو یه هفته دو بار 350 کیلومتر یا بیشتر رو طی کردیم تا بهش سر بزنیم و آخر سر هم تو قلبش باطری گذاشتن.

هی می خوام آخرین پستی که تو وب میمونه دری وری نباشه، هی دری وری میشه... بگذریم بابا.
دیشب نخوابیدم و به دلایلی الکی خوشحالم. صبح پاشدم پنکیک پختم و قهوه برای خودم درست کردم. بعد اینترنت گرفتم کارای نکرده مو بکنم و مسابقاتی که مونده رو شرکت کنم که دستم خورد رو یه عکس و وارد پینترست شدم. باورم نمیشد که فیلتر نبود. (اینو بدونین بنده انقدر از اتفاقات جهان اطرافم ناآگاهم که انگار دارم تو غار زندگی می کنم) هیچی دیگه... شروع کردم به ولگردی های الکی و سیو و لایک عکسای مورد علاقم که به درد استایل نقاشیام می خورد بعضیاشون و دیدن فیلم های کوتاه زیبا.
الان سه ساعته دارم پینترست گردی می کنم و کل برنامم عقب افتاده. به مسئولین بگین دوباره فیلترش کنن تا از کار و زندگی نیفتادم. :دی

یه وقتایی زبون همو نمی فهمیم. نه من متوجه حرفای اونا میشم نه اونا متوجه حرفای من. میگن با تو خیلی خوش میگذره میگن بودن کنارت باحاله. بعد می شینیم فیلم می بینیم. یه فیلم هیجان انگیز. یه فیلم ترسناک.
اولش همه چی خوبه. همه چی مثبته. یه چند تا جوون بدبخت توی فیلم گیر جن و روح و موجودات ماورائی افتادن. ذوق میکنی از دیدن صحنه های لذت بخش و دلهره آور. بعد یهو پلک میزنی و می بینی عه! من کجام؟

بعد خوندن داستانای دیستوپیایی و تلاش برای بقا، حس می کنم خیلی خوشبختم که جای شخصیت اصلی داستان نیستم. این همه رنج که مادرزادی بهشون تحمیل شده واقعا قابل تحمل نیست. تو یکی از قسمت های افتر استوری پرومیسد نورلند، وقتی یکی از ماما ها از ایزابلا میپرسه چرا میخوای شورش کنی تو که موقعیت خوبی داری، اینطور جواب میده که (تو تصویر اول پست وب هست) من یه دنیایی رو میخوام که بچه هام توش راحت باشن. دنیایی که توش مزرعه ای درکار نباشه و کسی نتونه عشق بچه ها ازشون بدزده و اونا بتونن با خوشحالی کنار افرادی که دوستشون دارن زندگی کنن. من با خودم فکر می کنم که ما دقیقا تو همین دنیا زندگی می کنیم.
نمیگم همه چیز این جهان ایده آله و من دارم تو خوشی ها غَلت میزنم. فقط دارم میگم حداقلش اینه که میتونیم بیشتر عمر کنیم و آدمایی رو دوست داشته باشیم بدون اینکه نگران باشیم فردا روزی قراره از دسشتون بدیم. بدون اینکه بترسیم اسمشون تو قرعه کشی مسابقات عطش یا لاتاری (داستانی از یه نویسنده که برنده لاتاری رو مجبور می کردن از همه اهالی دهکده سنگ بخوره و زخمی بشه) یا حتی جام آتش یا خروج از گیت مزرعه در بیاد. من احساس خوبی دارم از اینکه تو این جهانم.
این جهان واقعا جای خوبیه. هر روز میتونم کل زیبایی توش ببینم و از همه چی لذت ببرم. میدونم با اینکه کیلومترها تموم دوستام دورم، ولی میدونم حداقل قرار نیست کشته بشن. قرار نیست تا دو سه روز که ازشون بی خبرم براشون اتفاق خیلی خیلی ناگواری بیفته. نمیگم اتفاق بدی ممکن نیست بیفته [خدایی نکرده] ولی در هرصورت خیلی بهتر از نگرانی دائمی برای از دست رفتن عزیزانه.

۱-مینگ ورزشکار نیست. یعنی میدونین؟ بهش نمیخوره یه ذره هم از ورزش چیزی بدونه چون خب تپلیه. اما امروز کاملا سرزده رفتم باشگاهشون و دیدم مینگ نه تنها ورزشکاره، بلکه بسکتبالیسته!
و اخلاق جوانمردی تو این سن کم سرش میشه. چون مربی به یکی از بچه ها وظیفه داد موانع رو جمع کنه اونم رفت کمکش. برعکس رز فرز و چابک نیست و موقع بازی حس درگیری نداره اما موقع انفرادی کارش درسته. حیف که بازی تیمیه.