۱-مینگ ورزشکار نیست. یعنی میدونین؟ بهش نمی‌خوره یه ذره هم از ورزش چیزی بدونه چون خب تپلیه. اما امروز کاملا سرزده رفتم باشگاهشون و دیدم مینگ نه تنها ورزشکاره، بلکه بسکتبالیسته! 

 و اخلاق جوانمردی تو این سن کم سرش می‌شه. چون مربی به یکی از بچه ها وظیفه داد موانع رو جمع کنه اونم رفت کمکش. برعکس رز فرز و چابک نیست و موقع بازی حس درگیری نداره اما موقع انفرادی کارش درسته. حیف که بازی تیمیه.

 

۲- من تو نوشتن معرفی نامه و دادن عکس خوب نیستم هرچند برای آینده‌ای که دارم مجبورم خوب باشم. ولی الان که هیچ رزومه ای ندارم. برای معرفی خودم باید چه خاکی رو استفاده کنم؟  البته اینجوری نیست که دست خالی خالی باشم. فقط یذره نامرتب فعالیت کردم مثل اینکه نویسنده محبوبتون همزمان کتاب عاشقانه و ترسناک و جنایی و طنز بده بیرون. مشخصا مخت هنگ می‌کنه این بابا تو کدوم سبک وارده و موقع نوشتن رزومره‌ش باید چی بنویسی تو قسمت ژانر. در نتیجه از صبح کاسه چه کنم چه کنم گرفتم دستم و ایده ندارم برای معرفی نویسنده چی باید بنویسم که جلو غولای نویسندگی زیادم بد به چشم نیاد.

 

۳- رز می خواست فیگور چویا ناکاهارا رو بخره. داشت خودشو می کشت. و پریروز تو یه مغازه ای دیده بود که از شانس بدش، اون روز باز نبود. امروز با بدبختی راضیم کرد بریم بخریمش. میدونین چیه؟ خریده بودنش! و رز جوان ناکام شد. روحش شاد و یادش گرامی باد. 

 

۴- رفتیم نمایشگاه کتاب. یه کتاب خریدم چون له و لورده شده بود یکم، و آخر وقت بود، آقاعه بهم ۶۰ درصد تخفیف داد. و بعدم رفتیم یه مغازه و فیگور هاشو زیر قیمت میداد و جای رز، من فیگورای شیطان کش خریدم. اونم با پول مسابقه. هیجان انگیز بود برام.

عکساشو میذارم هرچند میدونم کار درستی نیست. به هرحال هنوزم آدمایی هستن که پول برای خرید غذا ندارن چه برسه پول بدن بابت خرید فیگور... منم واقعا قصدم پز دادن نیست و اگه ببینم کسی به کمک مالی احتیاج داره تا جایی که بودجم اجازه بده کمکش می کنم. باز اگه می بینین ممکنه ناراحت بشین یا حس نفرت نسبت بهم پیدا کنید، نببینین عکسو. 

 

 

۵- همیشه خوندن رولای دوئل بهم انرژی میده. یسری نویسنده ها واقعا نویسندن. کارشون درسته و میخوای بغلشون کنی. [من نتونستم از نویسنده های محبوبم امضا بگیرم، حالا گریه]

 

۶- انجمن "بریت ماری اینجا بود" خوانی‌مون منحل شد. به دلیل اینکه من نمی تونستم منتظر بچه ها بمونم و خودم تند تند همه شو خوندم. و جاش "پسر موش کور اسب و روباه" رو با هم خوندیم. امروز مانگای نورلند رو هم دیدم که به صورت کاملا  آسلامی در اومده بود و سه ساعت بهش خندیدیم.

 

۷- بدجوری مریضم. جدی میگم نه از لحاظ روحی روانی. الانم یه هفته میشه که ناهار و شام و صبحونه نخوردم. فقط گاهی یکم ماست و یه چیز خشک مثل بیسکوییت و نون خشک می خورم تا حالم بد نشه. واقعا وسط تابستون مریضی به این وحشتناکی چی میگه نمی دونم. 

 

۸- تایم پروژه رو به اتمامه. دست کم باید ۱۱ نفر دیگه رو گیر بیارم تا فیلمم تکمیل بشه. باید برم بگردم ببینم کسی هست که کمکم کنه یا نه. یه چیزی هم فهمیدم. خیلی از بچه‌هایی که پوششای عجیب غریب دارن [درسته پوشش هرکسی به خودش مربوط می‌شه حتی اونی که شبیه لات محل لباس می پوشه و فکر میکنه پاره پاره بودن سرتاپای لباس یه نوع مده] از اینکه توسط فامیل یا خونواده با همچین پوششی دیده بشن میترسن. اونوقت از اینکه یه شهر بخواد نگاهشون کنه ابایی ندارن. عجب! 

 

 

خریدای دیروز: