من چادری نیستم. تا حالا واسه نماز جمعه به مسجد نرفتم. با این حال به خدا اعتقاد دارم. من خدا رو خیلی دوست دارم. 

از دید هرکسی خدا یه مدلیه. یکی میگه خدا همون طبیعته... یکی میگه انرژیه... یکی میگه ذاتش نامعلومه و... خلاصه هرکدوم از ظن خود شدن یار خدا. با این حال بهش اعتقاد دارن چه به صورت انرژی چه به صورت طبیعت و غیره.

ولی تازگیا  تعداد آتئیست ها خیلی زیاد شده. کاری با اعتقاداتشون ندارما. فقط اینشون برام شگفت آوره که وقتی به خدا اعتقاد ندارن پس چجوری امورشون رو می گذرونن؟ وقتی فکر کنن کسی نیست که با اون عظمتش مراقبشون باشه... کسی نیست که هواشونو داشته باشه... به سمت بهترینا ببرتشون و...

یعنی مثلا فکر می کنن دنیا هرکی هرکیه و هیچ نظم و قانونی نداره؟ اصلا آتئیستی چجوریه؟ 

 

هرچی که هست فکر کنم خیلی سخت باید باشه. وقتی به معجزه دلگرم نباشی پس می خوای چجوری تو این دنیا دووم بیاری؟

 

حالا یه عده هم از اینور بوم افتادن و از خدا می ترسن و بخاطر این اطاعتش می کنن. نمی فهمم چجوری دلشون میاد از خدای به این گوگولی و بخشندگی بترسن. خدا خیلی خیلی خیلی خیلی مهربون تر از تصورات من و شماست. چرا ازش می ترسین آخه؟

 

تصور من از خدا درست مثل تصور استاد قیصر امین پوره. خدا رو دوست خودم می بینم. اون منو دوست داره همونطور که من اونو دوست دارم. ناامیدش نمی کنم تا ناامیدم نکنه.

باهام میاد بیرون و از شر بلایای عجیب غریب حفظم می کنه. بهم معجزه هاشو نشون میده و کاری می کنه زیبایی ها رو ببینم. خیلی خوبه!

البته از حق نگذریم بعضی وقتا هم ناامیدم می کنه. کاری می کنه اشک تو چشمام جمع شه و بعد میگه این کارم به صلاحت بوده. منم اخم می کنم  و چند روزی باهاش حرف نمیزنم. اما بعد چند روز خودش میاد دلمو نرم می کنه. دوست واقعا خوبیه.:))


این آهنگ ابی درمورد خدا واقعا حس مثبتی به آدم میده:

 

 

من این روز ها یه حال دیگه ایی دارمهمیشه هیچ وقت اینطور نبودم

همیشه نیمه خالی رو می دیدمبه فکر نیمه های پر نبودم

 

همیشه فکر می کردم زمین پستهخدا رو سوی قبله میشه پیدا کرد

همین دیروز سمت این حوالی بودیکی در زد خدا رفت و درو باز کرد

 

من این روزا یه حال دیگه ایی دارمجهان من لباس تازه می پوشه

من و تو دیگه تنها نیستیم چون کهخدا با ما نشسته چای می نوشه

 

من این روزا یه حال دیگه ایی دارمجهان من لباس تازه می پوشه

من و تو دیگه تنها نیستیم چون کهخدا با ما نشسته چای می نوشه

 

ملخ افتاده توی خرمن گندممنم مثل همه از کار بی کارم

به جای داس شونه توی دستامهفقط به فکر گندم زار موهاتم

 

اگه بارون به شیشه مشت می کوبهبیا اینجا بشین کنار این کرسی

خدا با دست من دستاتو می گیرهتو از چشم خدا حالم رو می پرسی

 

نه اینکه بی خیال مزرعه باشمدیگه از باد پاییزی نمی ترسم

نگو این آسیاب از پایه ویرون شدخدا با ماست از چیزی نمی ترسم

 

من این روزا یه حال دیگه ایی دارمجهان من لباس تازه می پوشه

من و تو دیگه تنها نیستیم چون کهخدا با ما نشسته چای می نوشه

من و تو دیگه تنها نیستیم چون کهخدا با ما نشسته چای می نوشه

 

 

 

***

 

وقتی میگه "ما تنها نیستیم چون خدا با نشسته چای می نوشه" قشنگ صمیمیتش رو نشون میده. 

و  این تیکه" همیشه فکر می کردم زمین پسته/ خدا رو سوی قبله میشه پیدا کرد/ همین دیروز سمت این حوالی بود/ یکی در زد خدا رفت و درو باز کرد" نشون میده که خدا چقدر میتونه کنار آدم باشه و حتما نباید رو به قبله باشی.

از اینجاشم  خوشم میاد که میگه "خدا با دست من دستاتو می گیره/ تو از چشم خدا حالم رو می پرسی" این بیانگر اینه که همه ی ما تجلی خداوندیم و تو خودمون خدایی داریم:))

 

امیدوارم خدای خوب یاور همتون باشه