بعد یه روز که سرت شلوغ بوده و کلی بالا و پایین شدی، وقتی میای می بینی آنلاینه و حالش خوبه خیلی ذوق میکنی. یهو یاد سوالای نپرسیدت میفتی و نصفه شبی با حالت معذب بهش می گی: ببخشید می تونم وقتت رو بگیرم؟ چند تا سوال دارم ازت.
بعد اونم با خوشرویی میگه: آره. اتفاقا تازه کارامو تموم کردم. بیا هرچند تا سوال داری بپرس.
و شروع می کنین باهم حرف زدن و گریزی به گذشته ها. یهو می فهمی چقدر بزرگ شده! چقدر با تجربه و به اصطلاح مرد شده! بیشتر خوشحال میشی و حس امنیت فرا می گیرتت.
بعد هم انقدری سوال پیچش می کنی که خوابش می بره پشت سیستم! ازت خداحافظی می کنه و میره بخوابه.
اون میره ولی تو میمونی با یه دنیا افکار جدید و رویاهای تازه. و حرفایی که باعث دلگرمیت شده! انقدری انرژی داری که میتونی همونجا از شدت شوق پر بکشی به آسمون!
اما خب تو هم میدونی که وقت خوابه و فردا هم کلی کار سرت ریخته. پس میری سمت تختت.
ولی مطمئنی امشب دیگه کابوسا قرار نیست بیان سراغت. چون تو حالا یه سپر مدافع داری! سپری که ازت در برابر کابوسا حفاظت می کنه!
و حتی اگرم خودش حضور نداشته باشه، با حرفاش باعث قوی تر شدنت میشه!
ممنونم ازت بابت این دیت نصف شبی.:)) امیدوارم کابوسا هیچ وقت سراغ خودت هم نیان.
+یه تشکر هم از آقای آبی عزیز که ایشونم دائما و در همه حال به آدم انرژی میده و خستگی ناپذیر کنار آدم می ایسته! مرسییییییی!