
نمیدونم قضیه چیه که ۸۰ درصد آدمایی که می شناسم می خوان ازم محافظت و مراقبت کنن. حس می کنم دارم کار اشتباهی انجام میدم یا هم که خیلی دست و پا چلفتی هستم که مردم حس میکنن نیازه مراقبم باشن.
دوستم اصرار کرد باهام تا خونه مون بیاد، بعد که رسیدیم دیدم حالش خوب نیست. ازش پرسیدم مریضی خاصی داری؟ گفت آره ژنتیکی بیماری عصبی داریم. اصلا همون موقع اعصابم بهم ریخت. میدونین بیمارای عصبی چجوریه؟ خیلی چیز مزخرفیه. آدمایی که دارنش اگه تو مکان بسته و شلوغ بمونن دچار پانیک میشن و اگه راه طولانی برن دچار تند دمی. و بعد سرشون گیج میره. ببینین کسی اینجوری شد باید فوری دستتونو بذارین رو دهنش و از اطرافیان بخواین یه کیسه بهشون بدن تا تو اون دم و بازدن کنن. (آموزه های وبتون دکتر فراست:))
عصبانی گفتم خب چرا بهم نگفتی؟ چرا اصرار کردی این همه راه رو پیاده بیایم؟ (البته دیدما وسطای راه نامحسوس یه جاهایی می ایستاد تا نفس تازه کنه، ولی دلیلشو نمی دونستم چیه) مگه عقلتو از دست دادی؟
میدونین برگشت چی گفت؟ گفت میخوام ببینم از مسیر مطمئن بر می گردی خونه یا خطری تهدیدت میکنه.
-_-
اگه اولین بار بود چنین رفتاری می دیدم، قطعا حرفشو باور نمی کردم و میگفتم واسه کار دیگه ای اومده ولی اولین بارم نبود. قدیما هم دوستام (دوست نداشتم هیچ وقت، همکلاسی مهربون داشتم) بهم زنگ میزدن ببینن تنها که بر می گردم، می رسم خونه یا نه.
راننده رز هم بهش گفته بود مراقب خواهرت باش تا آسیب نبینه. :/ د آخه مگه من بچه دو سالم؟ تازه رز از من کوچیکتره و چرا باید اون مراقبم باشه؟ و از همه بدتر آدمایی هستن که فکر میکنن با نگفتن یسری از حرفا، ازم مراقبت می کنن. کسی که خیلی تو زندگیش آسیب دیده ولی ترجیح میده جای پانسمان زخماش روشونو بپوشونه تا من نبینم و دچار تروما یا همچین چیزی نشم. الان همین دوستم... احمقانه ترین کار ممکن رو کرد.
حالا جالبیش اینجاست که اون روز کلاسو پیدا نمی کردم پیام داد کجایی بیام دنبالت. گفتم تو همین ساختمونم فقط شماره کلاسو پیدا نکردم. گفت هر جا هستی وایسا تا من بیام پیدات کنم و برت گردونم کلاس. بعد با اینکه اصرار کردم نیاد، چند تا طبقه رو اومد و دنبالم گشت.
دختر خیلی کیوت و مهربونیه ولی واقعا مثل بچه سه سال رفتار کردنش باهام واقعا به تعجبم میندازه.
دیشب داشتم با شیطان حرف میزدم و یجورایی با بی رحمی تمام دست می نداختمش (خدایا منو ببخش) ولی نه تنها به دل نگرفت بلکه خیلی هم مشتاق شد بغلم کنه و بعد بره پدر هرکی بهم چپ نگاه کرده رو در بیاره. و راستشو بخواین... حرفاش بوی دروغ نمیداد.
حتی یذره هم بوی دروغ نمیداد...
احساس گناه می کنم. حس بار اضافی که دیگران باید مراقبش باشن ولی خودش هیچ خاصیتی نداره.