شاید بهشت همین روزاست. همین روزایی که میتونم توشون عشق و محبت رو حس کنم.
شاید بهشت قاصدکه. همون قاصدکی که زیر درخت اقاقیای خوش عطر و بو در اومده و منتظره من فوتش کنم تا بره دنبال آرزوهام.
شاید بهشت رزه. وقتی که یه سوال ازش می پرسم و دقیقا همون جوابی رو میده که میخوام.
شاید بهشت مداد رنگی های پخش و پلا شدم وسط اتاقه.
شاید بهشت الیه وقتی لبخند میزنه، یا سارا زی زی بلاس وقتی تحلیل می کنه، آقا معلم وقتی درس میده، الینا وقتی پست میذاره، کیا وقتی عاشق میشه، آقای کرم وقتی بزرگواری میکنه و به وبم سر میزنه...
شاید بهشت تموم پیامایی هستن که میان تا دلگرمم کنن.
شاید بهشت همون پارکیه که تابش سر صبح پذیرامه.
شاید بهشت همون دوچرخه ایه که وزنمو تحمل میکنه و منو همراه خودش میبره.
شاید بهشت پاک کنیه که اشتباهاتمو پاک میکنه و مدادی که چیزای جدید مینویسه.
شاید بهشت اونجاییه که با خاک یکی میشم تا به خدای خودم بگم عاشقانه می پرستمش و دوستش دارم.
شاید بهشت همون مینگه که با شادی بهم پیشنهاد گیم میده.
شاید بهشت همون نویسنده یا آدمیه که سال ها پیش رفته آسمون ولی تاثیرات مثبتش تو زندگیم باقی مونده.
شاید بهشت همون بستنی خوش طعمه یا حتی یه لیوان آب معمولی. یه هوای تازه بدون آلودگی...
شاید بهشت همون بادیه که لا به لای موهای کوتاهم میپیچه.
شاید بهشت باباست که از سرکار خسته میاد خونه. یا مامانی که با لبخند میگه من رفتم بیرون!
شاید بهشت اونجاست که گلوریا استفان میخونه: "من می بینمت و میشنومت دوست من" و دوستی که این کار رو برام میکنه...
و خواهری که میگه لاف اند کرای ویت می...
شاید بهشت تو لبخند من به پیرمردی که رو نیمکت پارک نشسته بود مخفی شده.
و شاید تموم بهشت تو لذت بردن از لحظات زندگی خلاصه میشه.✨🌼🌼🍀