تابستون امسال خیلی برام عجیب گذشت. اولش که با جنگ شروع شد و بعدش برای من کلی اتفاق دیگه افتاد. یسری از دوستام ولم کردن... و به یسریای دیگه اونقدر نزدیک شدم که تو خواب هم نمی دیدم... جایزه گرفتم... اعتبارمو از دست دادم... بابا بزرگ مریضی بدی گرفت و ما تو یه هفته دو بار 350 کیلومتر یا بیشتر رو طی کردیم تا بهش سر بزنیم و آخر سر هم تو قلبش باطری گذاشتن.
اول تابستون مانیک اوج گرفت و داشتم دیوونه می شدم. به هر دری می زدم تا نجات پیدا کنم و یکی دستمو بگیره. بعد با خودم صلح کردمو دیگه از غروب آفتاب نترسیدم. البته عوضش دنیای اطراف بلایی سرم آورد که اگه من چند سال پیش جای من حالا بود، تا الان خودشو کشته بود. هنوزم اون بلا ادامه داره ولی من دیگه قوی شدم. دیگه غر نمی زنم. الان دنبال راه حلم. دنبال راست و ریس کردن اوضاع. راستش تو بچگی هیچکی به من نگفت اوضاع درست میشه. واسه همین نسبت به این جمله گارد ندارم. خودم به خودم میگم اوضاع درست می شه چون من اینجام.
مینگ عمل کرد (و بازم قراره عمل کنه.) مشکل مالی برامون پیش اومد. حرفایی شنیدم که قلبمو تیکه پاره کرد. کارای فردریک بکمن و فریدا مک فادن رو تقریبا تا آخر خوندم. فیلم دیدم. با انیمه های جدید زندگی کردم. برای الی بسته فرستادم. اون بهم جرئت کشیدن مانگا داد و مانگای بی کلام کشیدم. از همه مهم تر اینه که بستنی خوردم و نوشتم. خیلی چیزا نوشتم بدون اینکه مخفی کاری کنم. بدون اینکه کسی بهم گیر بده چرا کلم تو ورده. آشپزی و کارای خونه کردم تا شاید مامان یه لبخند کوچیک بزنه. تا شاید منو ببخشه.
نشستم و وب سارا زی زی بلاس رو زیر و رو کردم. تحلیلا و پستاشو خوندم و لذت بردم. یه شب با لیسا بیدار موندیم و تا خود صبح صحبت کردیم. مدیرا بهم اعتماد کردن و مسئولیت دادن. ارشدمون با مهربونی خیلی جاها ازم حمایت کرد.
و ری... ری مثل همیشه بی نظیر بود. وقتایی که حالم بد بود پیام داد و نذاشت غمگین بمونم. منم مسخره بازی در آوردم و کمیک ریموند و مشکلات زندگی رو به سبک بچه کوچولو ها کشیدم براش.
تابستونم پر از اتفاقات بد بود. اتفاقایی که می تونست منو از پا در بیاره. اما پر از اتفاقات خوب هم بود! و من تصمیم گرفتم این طرف قضیه رو ببینم. ببینم همه چی زیباست و دنیا هیچ وقت علیه میل من پیش نمیره و اگه پیش رفت، خودم درستش می کنم تا بازم خنده روی لبم بیاره.