۱۷ مطلب با موضوع «دلگرمی هام» ثبت شده است

و شاید بهشت...

شاید بهشت همین روزاست. همین روزایی که میتونم توشون عشق و محبت رو حس کنم.

شاید بهشت قاصدکه. همون قاصدکی که زیر درخت اقاقیای خوش عطر و بو در اومده و منتظره من فوتش کنم تا بره دنبال آرزوهام. 

  • ۱
  • 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕'𝒔 [ ۰ ]
    • EMMA CARTER
    • دوشنبه ۸ مهر ۰۴

    تصاویری از تابستان 1404


    دوست داشتم یسری عکس از کارای تابستونم بذارم. همچین زیاد و جالب نیستن اما برای خودم یاد آوری محسوب میشن.

  • ۳
  • 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕'𝒔 [ ۵ ]
    • EMMA CARTER
    • سه شنبه ۲ مهر ۰۴

    تابستونی که گذشت...

    تابستون امسال خیلی برام عجیب گذشت. اولش که با جنگ شروع شد و بعدش برای من کلی اتفاق دیگه افتاد. یسری از دوستام ولم کردن... و به یسریای دیگه اونقدر نزدیک شدم که تو خواب هم نمی دیدم... جایزه گرفتم... اعتبارمو از دست دادم... بابا بزرگ مریضی بدی گرفت و ما تو یه هفته دو بار 350 کیلومتر یا بیشتر رو طی کردیم تا بهش سر بزنیم و آخر سر هم تو قلبش باطری گذاشتن.

  • ۴
  • 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕'𝒔 [ ۴ ]
    • EMMA CARTER
    • شنبه ۳۰ شهریور ۰۴

    تولد9 سالگی مانگا ناکجا آباد موعود

    احتمالا یکم دیر رسیدم تا تبریک بگم ولی بازم بهتر از هرگز نرسیدنه.

    اول یه خلاصه کلی میگم برای اونایی که نمی دونن موضوع مانگای یاکسوکونو نورلند چیه و بعدش از خاطرات خودم حرف میزنم. تو آخر پست هم یسری لینک میذارم از چیزایی که سارا زی زی بلاس نوشته و لینک بازی/تست آنلاین ناکجا آباد موعود و لینک جامع تفاوت مانگاش با انیمه. + یه سم هم از اوپنینگش

    {پس اگه خواستین می تونین اول از لینکا شروع کنید چون جامع ترن}

     

    داستان مانگای ناکجا آباد موعود داخل یه یتیمخونه اتفاق میفته. یه یتیمخونه ی عالی که بچه ها توش با خوشحالی زندگی می کنن و یه مامای مهربون مراقبشونه.

    همه چی خیلی کیوت پیش میره و همون اول با داستان ارتباط برقرار می کنین و احتمال زیاد عاشق بچه ها می شین. بعد همین که با بچه ها اخت گرفتین، یهو به حقیقت وحشتناک یتیمخونه پی می برین. اونجا یه مزرعه ست...

    مزرعه پرورش گوشت انسان

     

    و بله بچه های یتیم رو پروار می کنن تا غذای هیولاها بشن. تازه ماماهای مهربونی که مراقب بچه ها هستن  دستیار شیاطینن. اِما، ری و نورمن سه تا بچه بزرگ یتیمخونه هستن که می خوان همراه بقیه از اونجا فرار کنن و تو این راه چالشایی براشون پیش میاد... 

  • ۵
  • 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕'𝒔 [ ۲ ]
    • EMMA CARTER
    • يكشنبه ۱۳ مرداد ۰۴

    شاید این یه جهان اتوپیاییه

    بعد خوندن داستانای دیستوپیایی و تلاش برای بقا، حس می کنم خیلی خوشبختم که جای شخصیت اصلی داستان نیستم. این همه رنج که مادرزادی بهشون تحمیل شده واقعا قابل تحمل نیست. تو یکی از قسمت های افتر استوری  پرومیسد نورلند، وقتی یکی از ماما ها از ایزابلا میپرسه چرا میخوای شورش کنی تو که موقعیت خوبی داری، اینطور جواب میده که (تو تصویر اول پست وب هست) من یه دنیایی رو میخوام که بچه هام توش راحت باشن. دنیایی که توش مزرعه ای درکار نباشه و کسی نتونه عشق بچه ها ازشون بدزده  و اونا بتونن با خوشحالی کنار افرادی که دوستشون دارن زندگی کنن. من با خودم فکر می کنم که ما دقیقا تو همین دنیا زندگی می کنیم.

     

    نمیگم همه چیز این جهان ایده آله و من دارم تو خوشی ها غَلت میزنم. فقط دارم میگم حداقلش اینه که میتونیم بیشتر عمر کنیم و آدمایی رو دوست داشته باشیم بدون اینکه نگران باشیم فردا روزی قراره از دسشتون بدیم. بدون اینکه بترسیم اسمشون تو قرعه کشی مسابقات عطش یا لاتاری (داستانی از یه نویسنده که برنده لاتاری رو مجبور می کردن از همه اهالی دهکده سنگ بخوره و زخمی بشه) یا حتی جام آتش یا خروج از گیت مزرعه در بیاد. من احساس خوبی دارم از اینکه تو این جهانم.

     

    این جهان واقعا جای خوبیه. هر روز میتونم کل زیبایی توش ببینم و از همه چی لذت ببرم. میدونم با اینکه کیلومترها تموم دوستام دورم، ولی میدونم حداقل قرار نیست کشته بشن. قرار نیست تا دو سه روز که ازشون بی خبرم براشون اتفاق خیلی خیلی ناگواری بیفته. نمیگم اتفاق بدی ممکن نیست بیفته [خدایی نکرده] ولی در هرصورت خیلی بهتر از نگرانی دائمی برای از دست رفتن عزیزانه.

  • ۵
  • 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕'𝒔 [ ۳ ]
    • EMMA CARTER
    • شنبه ۱۲ مرداد ۰۴

    فانتزی نویسی که فانتزی نویس نبود:/

    امروز یه اتفاق شگفت انگیز برام افتاد! یه ایمیل خفن برام اومد که با فکر کردن بهش دیگه تو پوست خودم نمی گنجم. چند روز پیش یه ایمیل از یه سازمان ژاپنی دریافت کرده بودم که حمایت کاملشو از ایران اعلام کرده بود و ازم می خواست صدای مردم باشم. اون خوش حال کننده بود اما نه به اندازه این یکی. این یکی ایمیل دعوتنامه من به مراسم بود. حالا چه مراسمی؟

    بهم گفتن تونستم تو مسابقه داستان نویسی فانتزی رتبه بیارم!

  • ۴
  • 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕'𝒔 [ ۰ ]
    • EMMA CARTER
    • دوشنبه ۳۱ تیر ۰۴

    و چنین ارشدی...

    و چنین دوست ارشدی داشته باشی که تو اوج دلتنگی این حرف زیبا رو بهت بزنه و یاد آوری کنه  میتونی تو قلب کسایی که دوستت دارن تا ابد به زندگی ادامه بدی حتی اگه حضور فیزیکی نداشته باشی.

    ممنونم سنپای

  • ۵
  • 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕'𝒔 [ ۱ ]
    • EMMA CARTER
    • جمعه ۲۸ تیر ۰۴

    عکس نوشته

    تو نمی تونی برگردی عقب و شروع رو تغییر بدی. ولی می تونی از جایی که هستی شروع کنی و پایانو تغییر بدی.

  • ۳
  • 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕'𝒔 [ ۳ ]
    • EMMA CARTER
    • پنجشنبه ۳۱ خرداد ۰۳

    خدا با ما نشسته چای مینوشه

    من چادری نیستم. تا حالا واسه نماز جمعه به مسجد نرفتم. با این حال به خدا اعتقاد دارم. من خدا رو خیلی دوست دارم. 

    از دید هرکسی خدا یه مدلیه. یکی میگه خدا همون طبیعته... یکی میگه انرژیه... یکی میگه ذاتش نامعلومه و... خلاصه هرکدوم از ظن خود شدن یار خدا. با این حال بهش اعتقاد دارن چه به صورت انرژی چه به صورت طبیعت و غیره.

  • ۲
  • 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕'𝒔 [ ۲ ]
    • EMMA CARTER
    • يكشنبه ۱۳ خرداد ۰۳

    خندیدن حرام نیست!

    تا حالا شده صبح راه بیفتین تو خیابون بعد یهو یکی رو بینین  که اخم کرده و با عصبانیت به یه گوشه زل زده؟ با دیدن اینطور آدما ناخودآگاه کوفتتون نمیشه و کل زیبایی صبحتون رو فراموش نمی کنین؟

    بعضیا رو دیدین برج زهرمارن؟ اصلا آدم در مواجهه با این دسته افراد کلی حس منفی می گیره. مهم هم نیست یه ثانیه می بینیشون یا یه ساعت. حتی اگه یه لحظه باهاشون چشم تو چشم بشین تا آخر شب اون حس بد رو دارین.

     البته برعکسش هم هست.

  • ۳
  • 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕'𝒔 [ ۳ ]
    • EMMA CARTER
    • پنجشنبه ۱۰ خرداد ۰۳
    زندگی کن و لبخند بزن
    به خاط آنهایی که از نفست آرام میگیرند
    و به امیدت زنده هستند
    و با یادت خاطره می سازند.
    نمیدانم در زندگیت بهترین چگونه معنا می شود
    من همان بهترین را برایت آرزو می کنم