
من لبخندشو دیدم!
حتی برای یه لحظه خیلی خیلی گذرا لبخندی زد! باورم نمیشه!
و گفت: زیادی نگرانی. اگه اشتباهت رو جبران کنی از خطات چشم پوشی میکنم...
یه استاد داریم که بچه ها بهش ومپایر و زامبی میگن. خیلی خشک جدی و بی اعصابه. خودش میگه که بی اعصاب نیست و منطقیه. یکی سر کلاسش آب بخوره براش منفی میذاره و واقعا نمره کم میکنه. گوشی و راه ارتباطی خاصی نداره و بی نهایت لاغره.
پنج دقیقه دیر کردم، نیم نمره ازم کم شد.:) گفت کسی که دیر بیاد یعنی به جمع احترام نمیذاره. کسی هم وسط کلاس رفت بیرون، دیگه برنگرده داخل چون تمرکز بچه ها رو بهم میزنه. از لحظه ای که رفته بیرون هم غایب حساب میشه و منفی میگیره.
و فکر کنین چنین موجودی که بچه ها ازش می ترسن و تو کلاسش نفس کشیدن هم حکم قتل داره، برگشت به من گفت زیادی نگرانی.:)) و لبخند زد!
شایدم پوزخند بود... اما هر چی بود اون منحنی خیلی به صورت جدی و بی حسش می اومد.
داشتم فکر می کردم تدریسش و رنگ چشماش رو دوست دارم. کل درس رو مثل لقمه های کوچیک تو مغزمون میکنه. آره درسته که قیافش زیادی بی احساس میزنه و صداش آرومه و منطقش پدر در آور... ولی ویژگی های زیبا داره. و فکر کنم همینا کافیه تا دوستش داشته باشم. حتی اگه کل بچه هامون ازش متنفر باشن... حتی اگه بهم منفی بده... حتی اگه بخواد بندازتم... حتی اگه سرد ترین مرد جهان باشه...
بازم استاد خیلی خوبیه. و کراوات بهش میاد. ( زمان شاه دبیر بوده و احتمالا کراوات میزده که این مدلی تصورش می کنم)
آخر ترم دیدین دارم گریه میکنم، حق دارین با هر چی دم دستتونه منو بزنین. D:
۱-برای یه نفر پیام می نوشتم بفرستم، بعد همین که دکمه ارسالو زدم دیدم اونم همون لحظه پیام داد!:))))) یعنی این بشر بی ربط ترین آدم ممکن بود که بخوام ازش پیام داشته باشم. اصلا شناخت دقیقی هم نداریم از هم که بخوایم چیزی رد و بدل کنیم ولی به طرز سورئالی در آن واحد هر دو داشتیم به یه چیز فکر می کردیم.
۲_ مسئول زنگ زد و گفت براش پی دی اف "نغمه های آنسوی وهم" رو ببرم. بهش گفتم فقط دو تا داستان داخلش هست اما اهمیت نداد. گفت مهم نیست اینا به این فکر کن که جایزه و لوح داره برات سابقه میشه. رفتم درایو هامو بگردم ببینم چیز دیگه ای نیست هست یا نه که بخاطر سرچ سر از داگون در آوردم. هیچ وقت نخونده بودمش و هنوزم نخوندمش چون انرژی شو ندارم اما تا نگاهم به چند خط اولش افتاد برگام ریخت. درست شبیه شروع داستانک نامه مرموزم بود. حاضرم قسم بخورم که نخونده بودمش و چنین آغازی داشتم. یه مقدار دارک شد قضیه.
۳_تمرین تئاتر داخل محیط تاریک و آرومی انجام میشد که کسی داخلش نبود. یهو دلم بعد دیدن اون محیط ریخت. نه که ترس از محیط تاریک داشته باشما. نه. صرفا اگه اونجا گیر میفتادم ناجور میشد. اومدم فرار کنم و برم بیرون که تو آسانسور گیر یه پسر پر حرف افتادم. سعی کردم توجه نشون ندم ولی خب... موفقیت آمیز نبود. تا یه جایی همراهیم کرد و بعد اومد اسممو بپرسه، خیلی رسمی فامیلیم رو گفتم و دیدم چطور خورد تو ذوقش. به من چه خب... واقعا انتظار داشت صمیمانه به یه غریبه اسممو بگم؟
یاد همکلاسیام افتادم که گوشی شونو میدن دستم و خودشون میرن بیرون. دختر و پسر هم فرقی نداره. فکر کنم فقط منم مشکل اعتماد دارم.
این پایینی ها رو هم قبلا نوشته بودم پست می کنم که خالی از عریضه نباشه.
رفته بودم سوار ون شم و راننده واکنشاش خیلی خیلی عالی بود! یه دختر اومد با بوی عطر تند. اینم میخواست بهش بگه عطرت تنده. یکم با خودش کلنجار رفت... بعد با خجالت پرسید این بوی عطر شماست؟
دختره گفت بله فکر کنم. منتظر بودم راننده بگه برو کنار یا دیگه نزنش یا همچین چیزی و برام باحال بود بشنوم چجور میگه ولی جاش فقط گفت اسمش چیه؟
و وقتی دختره جوابش داد، گفت خب کدوم ایستگاه می خوای پیاده شی؟
و من از خنده روده بر شدم.
ما هم نرسیده به ایستگاه میخواستیم پیاده شیم یه نگاهی به من و رز انداخت و با جدیت پرسید سرعتتون خوبه؟ ما هم با تعجب سر تکون دادیم. لبخند زد و گفت پس تکاوری بپرین پایین!
و محکم زد رو ترمز. :)))
البته حواسش بود و کار غیر مسئولانه نکرد.
-------------------------
راهی که دارم میرم راه بدی نیست اما مشخصا کسایی که واسم عزیزن رو راضی نمیکنه. میدونم نباید برای حرف دهن مردم زندگی کنم اما چون ذهنیتم خرابه نمیتونم به چیز درستی فکر کنم. اه گیجم. کاش تویا میومد کنارم و همه چیزو به کیفش ارجاع میداد بعد دوتایی می رفتیم با گربه ها حرف بزنیم
-------------------------
هفته پیش کلاس استاد ادبیات خلوت خلوت بود. ۸ صبح چهارشنبه... کسی حال نداشت بیاد. استاد چرخید و یه نگاه ناامید به بچه ها کرد و گفت همین شما ها رو هم اگه مجبور نمی کردن نمی اومدین. خیلی خورده بود تو ذوقش که کسی برای دانش بیکرانش تره هم خورد نمی کرد. دیگه اونجا بالاخره تصمیم گرفتم اعتراف کنم. دستمو بردم بالا و گفتم با اینکه تموم جلسات رو از اول اومدم ولی من مستمع آزادم.
گل از گلش شکفت و بعد پرسید جاسوس ماسوس که نیستم.:))) و از داستان خودش که مستمع آزاد کلاسای استاد محمد پاریزی باستانی بود گفت. همون آقایی که اسمش تو کتاب فارسی دوازدهم هست.
الان که تعریفش کردم حس بدی بهم دست داد. مثل این بچه خرخونای لوس به نظر میام. عجبا... دشمن تراشی همون اول شروع شد.
________________
یه سیمکارت گرفته بودم و تازگیا مجدد فعالش کردم هی زنگ میخوره و طرف میپرسه محمدی؟ منم میگم نه. بنده خداها مزاحم تلفنی نیستن چون بعد اینکه می فهمن دخترم منحرف بازی در نمیارن و با خجالت و شرمندگی میگن ببخشید آبجی مزاحم شدیم. کاملا مودب. حتی یکیشون گفت اهواز زنگ میزنه و محمد دوستشه که شبا با هم حرف میزنن ولی رفته دبی.
به توصیه یکی از دوستام باید برم پلیس فتا ببینم جریان این سیمکارته چیه.
------------------
نمیدونم به قدرت انرژی باور دارین یا نه. چه باور داشته باشین چه نه یه چیزی هست که کار میکنه خصوصا برای انرژی های منفی.مثلا وقتایی که دیرتون شده هی اتفاقات مسخره میفته تا بیشتر دیرتون بشه و حس بدتون زیاد و زیادتر بشه.
حالا اون روز من و تویا داشتیم از ابرایی که نزدیک زمینن حرف می زدیم که یهو رسیدیم به بدترین و دردناک ترین شیوه های مرگ. یه چندتایی نام برد، بعد من زنده زنده خورده شدن رو هم اضافه کردم.
من اینو گفتم... کائنات شنید. به خدا قسم هر جا می رفتم راجع به این حرف میزدن. برداشتم شانسی کتاب بخونم تهش یه بچه توسط آدما خورده شد. رفتم پست ببینم یکی از هانیبال موقع آدمخواری فن فیک درست کرده بود. حتی سر کلاس هم ارشد داشت راجع به نمایشنامه شون توضیح میداد که توش یه زن رو خوردن. :/ حالا اگه به پول فکر می کردم عمرا پولدار نمی شدم. به چرند ترین چیزا فکر کنم هی تکرار میشه.
-----------------------
فعلا تا همینجا باشه. البته حرف زیاد دارما یکیش هم درمورد وب ساراست. ولی حسش نیست پست کنم فعلا. همین پستشو داشته باشین:
https://ziziblosscafe.blog.ir/1404/09/05/much-more-tea-just-for-me
بعد میام ادامه میدم
.