بعضیا به من میگن دختری که زیر تختش هیولا داشت. چون معمولا از آدما سوال می پرسم که اگه یه بچه بهتون بگه زیر تختش یه هیولا هست چی کار می کنین؟ دوست دارم همینو یجورایی تبدیل به چالش کنم پس برو که رفتیم!
چالش: هیولای زیر تخت
بعضیا به من میگن دختری که زیر تختش هیولا داشت. چون معمولا از آدما سوال می پرسم که اگه یه بچه بهتون بگه زیر تختش یه هیولا هست چی کار می کنین؟ دوست دارم همینو یجورایی تبدیل به چالش کنم پس برو که رفتیم!
چالش: هیولای زیر تخت
تابستون امسال خیلی برام عجیب گذشت. اولش که با جنگ شروع شد و بعدش برای من کلی اتفاق دیگه افتاد. یسری از دوستام ولم کردن... و به یسریای دیگه اونقدر نزدیک شدم که تو خواب هم نمی دیدم... جایزه گرفتم... اعتبارمو از دست دادم... بابا بزرگ مریضی بدی گرفت و ما تو یه هفته دو بار 350 کیلومتر یا بیشتر رو طی کردیم تا بهش سر بزنیم و آخر سر هم تو قلبش باطری گذاشتن.
اون طرف آینه همه چی مرتبه. اون طرف آینه همه چیز درسته. اون طرف آینه همه چی بجاست. اون طرف آینه همه چی معرکهست!
مرد موقعی که یه پسر بچه بود آینه رو پیدا کرد. یه روز مثل همیشه داشت تو جنگل بازی می کرد که متوجه درخشش یه چیز زیر نور آفتاب شد. جلوتر که رفت، فهمید اون چیز درخشان یه آینهست. یه آینه شکسته نسبتا بزرگ. انگاری که نصف یه آینهی قدی رو شکسته و دور ریخته باشن.
مرد که اون زمانا فقط یه پسر بچه بود، میره جلوی آینه وایمیسه و یهو یه تصویر عجیب از خودش می بینه. خودشو می بینه که دور و برش کلی اسباب بازی و وسایل هیجان انگیز ریخته و خیلی خوشحال و خندونه.
اسباب بازی ها هم دقیقا همونی هستن که مرد آرزو داشت یه روزی صاحبشون باشه. با خودش فکر می کنه یعنی این آینه آینده رو نشون میده؟ یا فقط آرزوها رو؟
و چنین دوست ارشدی داشته باشی که تو اوج دلتنگی این حرف زیبا رو بهت بزنه و یاد آوری کنه میتونی تو قلب کسایی که دوستت دارن تا ابد به زندگی ادامه بدی حتی اگه حضور فیزیکی نداشته باشی.
ممنونم سنپای
عزیزان جادوگرانی اگه دارین این پستو می بینین و اینجا حضور دارین لطفا یه پیام به من بدین تا ببینم می شناسمتون یا خیر:))
+تصویر آپلود شده در گالری سایت جادوگران
میدونین، من هیچ وقت هیچ دوستی نداشتم که باهاش برم کافه یا رستوران یا کلا جاهای تفریحی مثل باغ وحش و سینما اینا...
البته از حق نگذریم یه رفیقی بوده که با هم دوچرخه سواری و پیاده روی می رفتیم. یه بارم رفتیم یه پاساژ که طبقه بالاش شهربازی سرپوشیده داشت. اما خب... همش فقط یه بار بود.
من هیچ وقت با بچه های مدرسه مون اونطور که باید گرم نگرفتم و باهاشون هیچ جا نرفتم. حتی باهاشون یه بار هم ننشستم فیلم ببینم یا کارای باحال بکنم. هیچ وقت هم مثل بقیه بچه ها سر به سرشون نذاشتم تا رابطه صمیمانه بینمون ایجاد شه.
با این توضیحات حتما فکر می کنین باید یه آدم تنهای گوشه گیر باشم بدون هیچ دوستی. ولی باید بهتون بگم اشتباه می کنین! من دوستای خودمو دارم!
دوستایی که همشون خلاقن و از هر انگشتشون یه هنر می باره!
یکی از آرامش دهنده ترین تصاویر جهان، برام این تصویره.
اصلا وقتی ساعت دوازده نصف شب میام دیسکوردمو باز می کنم و می بینم این دو نفر فارغ ز غوغای جهان نشستن دارن آهنگ گوش میدن، حالم جوری خوب میشه که نگو.
حالا شایدم خیلی فارغ ز غوغای جهان نباشن. یا حتی برعکس، مشغول کارای سخت و طاقت فرسایی باشن که به ذهن منم خطور نمی کنه. شاید واسه این آهنگ گذاشتن که حواسشون پرت شه از کارای سختشون و...
ولی درکل هر وقت می بینم تو هر حال و هوایی اونا اونجا هستن آرامش به وجودم تزریق می شه. انگاری پاشی هر روز ببینی خورشید تو آسمونه و می تونی یه زندگی جدید رو شروع کنی.:)
امیدوارم که سالم و سلامت باشن و همچنان به آهنگ گوش دادنشون ادامه بدن تا منم با دیدنشون انرژی بگیرم و خیالم از "در جریان بودن زندگی" راحت شه.^-^