برای یک لحظه تمام دنیا را فراموش کرد...
برای یک لحظه تمام ذهنیت آدم ها را ندید گرفت...
برای یک لحظه افکارش را کنار گذاشت...
برای یک لحظه بی خیال وضعیت موجود گشت...
برای یک لحظه از تمام جهان رها شد!
بند کیفش را محکم کرد. هندفری را داخل گوشش گذاشت و چشمانش را بست.
شمرد...
3
2
1
و ناگهان با تمام توانش زیر فواره آبپاش پرید!
قطره های آب سر و صورتش را خیس کرد ولی اهمیتی نداد. دستانش را باز کرد و دور خودش چرخید
و صدای خنده های از ته دلش آسمان را روشن تر کرد.
در آن حال فقط خودش بود و خودش. هیچ فکر مزاحمی وجود نداشت و هیچ واقعیتی نمی توانست او را آزار دهد. در واقع او بود که حالا افسار زمان را در دست داشت و با شادی لحظه اش را می زیست.
بی نهایت خوشحال بود. از اینکه زنده بود و نفس می کشید خوشحال بود. از اینکه تنش سالم بود خوشحال بود. از اینکه توانسته بود حس درختان را هنگام آبیاری بفهمد، خوشحال بود. از اینکه در لحظه زندگی کرده بود خوشحال بود!
و اهمیتی نمیداد لباس هایش خیس و خودش موش آب کشیده شود... اهمیتی نمیداد عابران پیاده چگونه نگاهش می کنند... اهمیتی نمیداد پسرانی که آنور چهارراه ایستاده بودند و با تعجب نگاهش می کردند، چه فکری درموردش می کنند...
اهمیتی نمیداد که کسی پشت سرش بد بگوید...
خودش مهم بود و حال خوبش.
هیچکس نمی دانست در کُنه وجود آن دختر دبیرستانی مودب، یک کودک سه سال و نیمه وجود دارد که دوستدارد شیطنت کند ولی در کنارش دنیا را زیباتر ببیند...
هیچکس نمیدانست در کنه وجود او کودکی وجود دارد که از همه چیز لذت می برد...
از همه چیز شاد می شود...
بخاطر اتفاقات کوچک لبخند می زند...
زیر آبپاش های درختان بی توجه به مردم اطرافش می چرخد و می خندد و...
و سعی می کند این جهان را زیباتر کند.
حتی اگر با این کاراهایش دیوانه شناخته شود:)