تابستون امسال خیلی برام عجیب گذشت. اولش که با جنگ شروع شد و بعدش برای من کلی اتفاق دیگه افتاد. یسری از دوستام ولم کردن... و به یسریای دیگه اونقدر نزدیک شدم که تو خواب هم نمی دیدم... جایزه گرفتم... اعتبارمو از دست دادم... بابا بزرگ مریضی بدی گرفت و ما تو یه هفته دو بار 350 کیلومتر یا بیشتر رو طی کردیم تا بهش سر بزنیم و آخر سر هم تو قلبش باطری گذاشتن.