I am a lost boy from Neverland

دیشب داشتم به دیوارای اطرافم دست می کشیدم و حس می کردم زیادی بلندن و زیادی غیرقابل نفوذ. یاد سباستین و غول فردریک بکمن افتادم. سباستین پسری بود که دور سرش یه حباب شیشه ای بزرگ داشت و نمی تونست با مردم راحت ارتباط برقرار کنه.
یه هفته کامل گذشت اومدم بگم اوضاع از چه قرار بود تو این محیط جدید. بعد ثبت نام و کلی بالا پایین شدن، از شنبه هفته قبل رفتم سر کلاس.

نمیدونم قضیه چیه که ۸۰ درصد آدمایی که می شناسم می خوان ازم محافظت و مراقبت کنن. حس می کنم دارم کار اشتباهی انجام میدم یا هم که خیلی دست و پا چلفتی هستم که مردم حس میکنن نیازه مراقبم باشن.
این روزا دنیا باهام خیلی مهربون شده و اتفاقای مثبت زیادی رو پیش روم میذاره. (سختیا و بدی ها هم هستن ولی اتفاقای خوب بیشتر شدن) برای همین منم تصمیم گرفتم یجورایی زحماتشو جبران کنم و یسری تصمیمات یهویی برای بخشیدن حس خوب به دنیا گرفتم. دوست دارم به صورت چالش برای خودم بنویسم و با شروع آبان انجامشون بدم. اگه شما هم خواستین می تونین شرکت کنین و عکسشو برام بفرستین. شاید اگه چنل یوتیوبی اینستاگرامی چیزی زدم، کاراتون رو اونجا گذاشتم اگه راضی بودین.:)

دیروز داشتم فراخوانا رو نگاه می کردم چشمم خورد به فراخوان نقاشی صلح کودکان که طبق معمول برگزار کنندش ژاپن بود. بعد امروز صبح دیدم میکی کاوامورا بهمون میل داده تا ساعت برنامه رو یاد آوری کنه. زدم تو پروفایلش و عکسشو نگاه کردم.
ببینین تو اون ستون داخل دستش نوشته: May peace prevail on Earth

این بالاتر از توهمه. جدی بالاتر از توهمه! اونقدری که دیگه نمیدونم چی بگم. میدونی؟ من به پری قصه ها اعتقاد دارم. به افسانه ها اعتقاد دارم. به اینکه یه روزی خورشید از پشت ابرا بیرون میاد، اعتقاد دارم. به قهرمانا... به آدمای برگزیده... به قلبای یخی که یهو نرم میشن... به ویلنی که نجات دهنده میشه... من به خوب شدن تو هم اعتقاد داشتم...
با خودم فکر کردم بزنم زیرش.

شاید بهشت همین روزاست. همین روزایی که میتونم توشون عشق و محبت رو حس کنم.
شاید بهشت قاصدکه. همون قاصدکی که زیر درخت اقاقیای خوش عطر و بو در اومده و منتظره من فوتش کنم تا بره دنبال آرزوهام.