I am a lost boy from Neverland
شاید بهشت همین روزاست. همین روزایی که میتونم توشون عشق و محبت رو حس کنم.
شاید بهشت قاصدکه. همون قاصدکی که زیر درخت اقاقیای خوش عطر و بو در اومده و منتظره من فوتش کنم تا بره دنبال آرزوهام.
بعضیا به من میگن دختری که زیر تختش هیولا داشت. چون معمولا از آدما سوال می پرسم که اگه یه بچه بهتون بگه زیر تختش یه هیولا هست چی کار می کنین؟ دوست دارم همینو یجورایی تبدیل به چالش کنم پس برو که رفتیم!
چالش: هیولای زیر تخت
دوست داشتم یسری عکس از کارای تابستونم بذارم. همچین زیاد و جالب نیستن اما برای خودم یاد آوری محسوب میشن.
تابستون امسال خیلی برام عجیب گذشت. اولش که با جنگ شروع شد و بعدش برای من کلی اتفاق دیگه افتاد. یسری از دوستام ولم کردن... و به یسریای دیگه اونقدر نزدیک شدم که تو خواب هم نمی دیدم... جایزه گرفتم... اعتبارمو از دست دادم... بابا بزرگ مریضی بدی گرفت و ما تو یه هفته دو بار 350 کیلومتر یا بیشتر رو طی کردیم تا بهش سر بزنیم و آخر سر هم تو قلبش باطری گذاشتن.
منجمله بدبختی های عالم اینه که گیر مانیک بیفتی. اصلا این لامصب انقدر نابود کننده ست که حد نداره. صبح شادی و خوشحالی و انرژی شب افسردگی شدید وتمایل به مرگ. البته الان خیلی بهترم با آیکونی به نام "گور باباش" که خیلی هم مودبانه نیست آشنا شدم و از همون برای مواجهه با مشکلات کمک میگیرم.
هی می خوام آخرین پستی که تو وب میمونه دری وری نباشه، هی دری وری میشه... بگذریم بابا.
دیشب نخوابیدم و به دلایلی الکی خوشحالم. صبح پاشدم پنکیک پختم و قهوه برای خودم درست کردم. بعد اینترنت گرفتم کارای نکرده مو بکنم و مسابقاتی که مونده رو شرکت کنم که دستم خورد رو یه عکس و وارد پینترست شدم. باورم نمیشد که فیلتر نبود. (اینو بدونین بنده انقدر از اتفاقات جهان اطرافم ناآگاهم که انگار دارم تو غار زندگی می کنم) هیچی دیگه... شروع کردم به ولگردی های الکی و سیو و لایک عکسای مورد علاقم که به درد استایل نقاشیام می خورد بعضیاشون و دیدن فیلم های کوتاه زیبا.
الان سه ساعته دارم پینترست گردی می کنم و کل برنامم عقب افتاده. به مسئولین بگین دوباره فیلترش کنن تا از کار و زندگی نیفتادم. :دی
یه وقتایی زبون همو نمی فهمیم. نه من متوجه حرفای اونا میشم نه اونا متوجه حرفای من. میگن با تو خیلی خوش میگذره میگن بودن کنارت باحاله. بعد می شینیم فیلم می بینیم. یه فیلم هیجان انگیز. یه فیلم ترسناک.
اولش همه چی خوبه. همه چی مثبته. یه چند تا جوون بدبخت توی فیلم گیر جن و روح و موجودات ماورائی افتادن. ذوق میکنی از دیدن صحنه های لذت بخش و دلهره آور. بعد یهو پلک میزنی و می بینی عه! من کجام؟
احتمالا یکم دیر رسیدم تا تبریک بگم ولی بازم بهتر از هرگز نرسیدنه.
اول یه خلاصه کلی میگم برای اونایی که نمی دونن موضوع مانگای یاکسوکونو نورلند چیه و بعدش از خاطرات خودم حرف میزنم. تو آخر پست هم یسری لینک میذارم از چیزایی که سارا زی زی بلاس نوشته و لینک بازی/تست آنلاین ناکجا آباد موعود و لینک جامع تفاوت مانگاش با انیمه. + یه سم هم از اوپنینگش
{پس اگه خواستین می تونین اول از لینکا شروع کنید چون جامع ترن}
داستان مانگای ناکجا آباد موعود داخل یه یتیمخونه اتفاق میفته. یه یتیمخونه ی عالی که بچه ها توش با خوشحالی زندگی می کنن و یه مامای مهربون مراقبشونه.
همه چی خیلی کیوت پیش میره و همون اول با داستان ارتباط برقرار می کنین و احتمال زیاد عاشق بچه ها می شین. بعد همین که با بچه ها اخت گرفتین، یهو به حقیقت وحشتناک یتیمخونه پی می برین. اونجا یه مزرعه ست...
مزرعه پرورش گوشت انسان!
و بله بچه های یتیم رو پروار می کنن تا غذای هیولاها بشن. تازه ماماهای مهربونی که مراقب بچه ها هستن دستیار شیاطینن. اِما، ری و نورمن سه تا بچه بزرگ یتیمخونه هستن که می خوان همراه بقیه از اونجا فرار کنن و تو این راه چالشایی براشون پیش میاد...
بعد خوندن داستانای دیستوپیایی و تلاش برای بقا، حس می کنم خیلی خوشبختم که جای شخصیت اصلی داستان نیستم. این همه رنج که مادرزادی بهشون تحمیل شده واقعا قابل تحمل نیست. تو یکی از قسمت های افتر استوری پرومیسد نورلند، وقتی یکی از ماما ها از ایزابلا میپرسه چرا میخوای شورش کنی تو که موقعیت خوبی داری، اینطور جواب میده که (تو تصویر اول پست وب هست) من یه دنیایی رو میخوام که بچه هام توش راحت باشن. دنیایی که توش مزرعه ای درکار نباشه و کسی نتونه عشق بچه ها ازشون بدزده و اونا بتونن با خوشحالی کنار افرادی که دوستشون دارن زندگی کنن. من با خودم فکر می کنم که ما دقیقا تو همین دنیا زندگی می کنیم.
نمیگم همه چیز این جهان ایده آله و من دارم تو خوشی ها غَلت میزنم. فقط دارم میگم حداقلش اینه که میتونیم بیشتر عمر کنیم و آدمایی رو دوست داشته باشیم بدون اینکه نگران باشیم فردا روزی قراره از دسشتون بدیم. بدون اینکه بترسیم اسمشون تو قرعه کشی مسابقات عطش یا لاتاری (داستانی از یه نویسنده که برنده لاتاری رو مجبور می کردن از همه اهالی دهکده سنگ بخوره و زخمی بشه) یا حتی جام آتش یا خروج از گیت مزرعه در بیاد. من احساس خوبی دارم از اینکه تو این جهانم.
این جهان واقعا جای خوبیه. هر روز میتونم کل زیبایی توش ببینم و از همه چی لذت ببرم. میدونم با اینکه کیلومترها تموم دوستام دورم، ولی میدونم حداقل قرار نیست کشته بشن. قرار نیست تا دو سه روز که ازشون بی خبرم براشون اتفاق خیلی خیلی ناگواری بیفته. نمیگم اتفاق بدی ممکن نیست بیفته [خدایی نکرده] ولی در هرصورت خیلی بهتر از نگرانی دائمی برای از دست رفتن عزیزانه.
۱-مینگ ورزشکار نیست. یعنی میدونین؟ بهش نمیخوره یه ذره هم از ورزش چیزی بدونه چون خب تپلیه. اما امروز کاملا سرزده رفتم باشگاهشون و دیدم مینگ نه تنها ورزشکاره، بلکه بسکتبالیسته!
و اخلاق جوانمردی تو این سن کم سرش میشه. چون مربی به یکی از بچه ها وظیفه داد موانع رو جمع کنه اونم رفت کمکش. برعکس رز فرز و چابک نیست و موقع بازی حس درگیری نداره اما موقع انفرادی کارش درسته. حیف که بازی تیمیه.